تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوانه تنهایی... و آدرس gharib21.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
*
کم حرف بزنید
زیاد ببینید
خیلی بشنوید.
وابستگی یعنی میخواهمت چون مفیدی !!!!!!!!
و
دلبستگی یعنی میخواهمت حتی اگر...
مفید نباشی.
هیچ کسی متوجه نمیشود که بعضی ها چه
عذابی را با خود تحمل میکنند تا
آرام و خونسرد بنظر بیایند...
از طریق یکی از دوستام اولین عشقمو پیدا کردم
قرار شد برم ببینمش ...
رفتم خیلی جذاب بود .چهرش به دلم نشست.
بعد از یه ماه قرار شد بیاد خواستگاری
دوروز مونده بود به قرار که یهو هرچی
بهش زنگ زدم خاموش بود
بعد یه مدت فهمیدم
از ساختمونی ک توش کار میکرد
افتاده و ...
حالا یه ساله که از پیشم رفته
اما یادش هیچوقت فراموش نمیشه.
یادمان باشد به جهنم که رفتیم
بگوییم :
چه جالب دنیای ماهم همینجوری بود.
سلامتی خودم :
باشم و نباشم برای کسی مهم نیست.
ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که
یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
خداحافظ در فرهنگِ لغتِ من جوابش تنها یک کلمه است!
به سلامت ...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﻏﯿﺮ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﻣﮑﺚ ﻣﯿﮑﻨﻪ،
ﺑﺪﻭﻥ " ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺻﻼ ﺍﺷﮏ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ،
ﺑﺪﻭﻥ " ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻮو ﺩﺍﺭﻩ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ،
ﺑﺪﻭﻥ " خییییییلی ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ همه ﭼﯿﺰ ﺑﯽ ﺗﻮجهه ،
ﺑﺪﻭﻥ " ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺣﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ تو ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ، ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻪ : ﺷُﮑـــﺮ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ،
ﺑﺪﻭﻥ " ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺑﻪ ﻧﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺵ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﯿﻠﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ،
ﺑﺪﻭﻥ " ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ،
ﺑﺪﻭﻥ " ﺩﺭﺩﻫﺎﺷﻮ خیلی ها نمی فهمن "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯ ﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﺎﯾﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ،
ﺑﺪﻭﻥ " ﺍﺯ خیلی ها ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ "...
اگه ديدى کسى زياد می خوابه بدون " خيلى تنهاست "...
ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ می بینیم ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮﺟﻪ نمی کنیم....!¡
عکاسی از دخترکی دستفروش ک زیرباران جوراب میفروخت عکسی گرفت...
آن عکس بهترین عکس سال شد... عکاس بهترین عکاس سال شد و جایزه گرفت...
کتابی درمورد آن عکس نوشته شد... نویسنده اش بهترین نویسنده شد و جایزه ای گرفت...
از آن کتاب فیلمی ساخته شد...آن فیلم پر بیننده ترین فیلم شد...
تمام عوامل سازنده آن فیلم جوایزی گرفتند و تحسین شدند...
ولی آن کودک دستفروش هنوز دستفروشی میکند!!!!!
***
"دنیای ما این چنین است"
یادم میاد بچه که بودم:
بعضی وقت ها یواشکی بابامو نگاه می کردم
که ساعت ها، با دست مشغول جمع کردن آشغال های ریزی بود
که روی فرش ریخته بود
من حسابی به این کارش می خندیدم
چون می گفتم ما هم جاو برقی داریم و هم جارو دستی.
چند روز پیش که حسابی داشتم
با خودم فکر می کردم
که چه شکلی مشکلاتم رو حل کنم
یهو به خودم اومدم دیدم که
یه عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم…
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم .
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود
به خوبی در خاطرم مانده .قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد
می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم .بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی
زندگی می کند که همه چیز را می داند .
اسم این موجود " اطلاعات لطفا "
بود و به همه سوال ها پاسخ می داد .
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد .بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه
مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش
کوبیدم روی انگشتم .دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی
در خانه نبود که دلداریم بدهد .انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش
دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد !
فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا .
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .انگشتم درد گرفته ... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشک ها یکهو سرازیر شد .پرسید مامانت خانه نیست ؟گفتم که هیچکس خانه نیست .پرسید خونریزی داری ؟جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟گفتم که می توانم درش را باز کنم .صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم .صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .بعد از آن برای همه سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم .سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست .
سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که
تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش
تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عموما بزرگتر ها
برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از
شادی می کنند عاقبت شان اینست که به یک مشت پر در گوشه
قفس تبدیل می شوند ؟فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت :
عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز
خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ...
دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر
روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدید مان را
امتحان کنم .وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم .
در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ،
یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .احساس می کردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که
وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد ...سال ها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم ،
هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد .
ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفا !صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت :
فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روز ها چقدر برایم مهم بودی ؟گفت : تو هم میدانی تماس هایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم
و همیشه منتظر تماس هایت بودم .به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا
می آیم با او تماس بگیرم ؟گفت : لطفا این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعاتگفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .پرسید : دوستش هستید ؟گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت
بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ،
ماری برای شما پیغامی گذاشته ،
یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برای تان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ...
خودش منظورم را می فهمد ...
یه روز یه مهندس انگلیسی اومده بود برای سیستم
تهویه ای حرم آقا امام رضا(ع)
,که وقتی داشت داخل صحنا رو بازدید میکرد چشمش خورد به پنجره فولاد آقا,
رو کرد به مترجمش چرا انقدر اینجا شلوغ
و این دستمالها چیه که مردم به اون میبندن؟؟
گفت ما شیعه های ایران هر مشکلی داریم میایم اینجا و این دستمالا رو میبندیم تا
مشکلمون زودتر حل بشه. که دیدن مهندس
کرواتشو ازگردنش در آورد و بست به پنجره فولاد آقا.
چند قدمی از کنار پنجره دور نشده بودیم که تلفنش زنگ خورد مترجم میگه دیدم
مهندس حالش دگرگون شد نمی تونست حرف بزنه بعدازین که حالش بهتر شد گفتم
اتفاقی افتاده دستاش میلرزید گفت خانمم بود ما تو خونه یه دختر فلج داریم زنگ زده
میگه کجایی بهش گفتم چرا گفت یه شخصی اومده بود جلوی در گفت من رضا هستم
همسرتون منو فرستاده اومدم دخترتون ببینم
برای چند لحظه اومد اتاق بچه یه نگاهی بهش کرد یه دستی رو سرش کشیدو گفت به
آقاتون بگید مشکلش حل شد و رفت بعد ازین که برگشم اتاق بچه دیدم ایستاده رو
جفت پاهاش داره راه میره این آقا کی بود فرستادی وقتی رفتم جلوی در رفته بود ..
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع)
او قسمت من نبود
من قانعم
قوربون دلم برم که مال مردم خور نیس
.
من الان یهویی
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
عضو شوید
عضویت سریع